داستان های فهیمه
داستان های فهیمه
داستان هایی که من مینویسم
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, توسط فهیمه میرزایی |

                 تاج جادویی

مولی حوصلش سر رفته بود...

هی باخودش میگفت:پس کی میاد؟؟اووووف خسته شدم... فهمیدم،الان میرم از تو یخچال یه چیزی برمیدارم میخورم تا پتی بیاد.

مولی رفت طرف یخچال و در یخچالو باز کردم.

اوووم چی بخورم؟؟؟؟؟سیب!!!!آره من عاشق سیب درختی ام خیلی خوبه.

مولی خواست سیب را برداره...دستشو برد طرف سیب که یکی دستشو گرفت.

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای پتی!!!تویی؟؟؟ داشتم از ترس میمردم...

چرا اینقدر ترسیدی؟مگه منتظرم نبودی؟

آره،ولی چرا اینقدر دیر آمدی؟؟؟؟؟؟

دیر نیومدم،حالا بیا بریم بد دیر میشه...!!

باشه...

مولی و پتی رفتند طرف شیرینی فروشی که دیدن خانم شیرینی فروش نیست...

مولی گفت:پتی،پس خانم شیرینی فروش کوش؟ ما که بهش گفتیم امروز میایم...

پتی هم جواب داد:نمیدونم.بیا بریم تو مغازه شایداونجا باشه...

مولی و پتی وارد مغازه شدند ولی کسی اونجا نبود،ولی اونجا توی ویترین یه چیزی داشت می درخشید...

مولی گفت:پتی،بیا بریم...اونجا چیه؟بیا بریم ببینیم اونجا چیه؟

پتی و مولی رفتند اونجا،اونجا یه تاج خوشگل بود.مولی دوید طرف تاج و تاج را گذاشت روسرش...همه جا یه دفعه نورانی شد...

مولی گفت:وای،پتی،من میترسم...از سرم در نمیاد،چکار کنم؟وای...

پتی با تعجب گفت:نمیدونم..ام میخوای برم کمک بیارم؟؟

یه دفعه همه جارو نور گرفت و مولی خودشو در یه جای سفید دید،همه جا سفید بود.هیچ کس جز مولی اونجا نبود.

مولی فریاد زد:کسی اینجا نیست؟؟الوووووووووووو؟؟؟؟

هووووووووووووووووووووووی...کسی اینجا نیست؟؟؟؟

یه دفعه یه مرد سیاه آمد و یه صفحه زرد را جلوی چشمان مولی گرفت.به محض اینکه مولی به اون صفحه نگاه کرد دوباره همه جانورانی و یه دفعه یه سری تصاویر از جلوی چشمان مولی گذشت و مولی دوباره به زمان عقب برگشت و خودرا در خانه خود دید.

مولی با خودش گفت:من اینجا چکار میکنم؟

یه نگاه به ساعت انداخت و گفت:این همون زمانیه که من منتظر پتی بودم بیاد.

پتی اومد تو خونه و گفت:سلام مولی،بیا بریم

یه دفعه جلوی چشمان مولی تصویر یک آدم اومد که افتاد زمین بعد همون موقع پتی پاش به در گیر کرد و افتاد زمین.

مولی با تعجب یکم باخودش فکر کرد بعدش دست پتی را گرفت و پتی هم بلند شد و رفتند بیرون.

داشتند راه میرفتند که جلوی چشمان مولی تصویر یه پنبه اومد که یک دفعه یه لیوان آب ظاهر شد و تمام آبش روی پنبه ریخته شد.همون موقع یه رعدو برق زد و باران شدیدی گرفت...

پتی گفت:مولی باید بریم خونمون نمیشه امروز کارمون را بکنیم.

مولی با تعجب گفت:پتی پتی یه چیزی بگم باور نمیکنی!!! من میتونم آینده رو ببینم.

پتی با تعجب گفت:چی؟

همون موقع جلو چشمان مولی تصویر یه آدم اومد که داشت عطسه میکرد و سپس بی دلیل خیس شد.

مولی گفت:پتی،عطسه با خیس شدن

همون موقع پتی عطسه کرد و یه دفعه یه ماشین از کنارشون رد شد و هرچی آب روی زمین جمع شده بود را روی پتی ریخت.

پتی با تعجب مولی رو نگاه کرد و گفت:تو اینو دیدی؟

مولی با خوش حالی گفت:میبینی پتی؟من میتونم آینده رو ببینم...

یه دفعه جلوی چشمان مولی همان آدم سیاهی که صفحه زرد جلوی چشمان مولی گرفت ظاهر شد و گفت: مولی تو باید با این نیرو به همه کمک کنی...

همان موقع باران بند آمد و مولی دوید طرف خونه و روی چند کاغذ بزرگ نوشت((مولی میتواند آینده را ببیند))

به هرکس یکی از این کاغذهارو دادم و اینجوری همه به پیش مولی می آمدند و آینده را از اون میپرسیدند واینجوری مولی حسابی بین همه محبوب شد

پایان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: